از چی بگم؟؟؟

ساخت وبلاگ

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسها...یم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
... یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی تکراری را برایت تعریف کنم
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو، روزی خود میفهمی که مردن بهتر از زنده ماندن است
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم، دوستت دارم

 

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 313 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1391 ساعت: 22:01

 

دختر 5 ساله ای از برادرش پرسید معنی عشق چیست

برادرش جوابداد : عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو از كوله پشتی مدرسه ام بر میداری

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم  .

 

 

 

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 303 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1391 ساعت: 21:58

به مجنون گفتن:پای سگ بوسیدنت بحر چه بود؟

                                    گفت این سگ گه گاهی پیش لیلی رفته بود.

 

 

                              ........................................

 

 اگر لیلی به مجنون داده میشد

                                    دیگه هیچ عاشقی رسوا نمیشد

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 284 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت: 3:49

 

خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم

 

 

نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم

 

 

دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی

 

 

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو دارم

 

 

خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی

 

 

تو هم زجر جدایی را به تلخی میچشیدی

 

 

اگر چون من به مرگ آرزویت میرسیدی

 

 

پشیمان میشدی از اینکه عشق افریدی

 

 

بگو هرگز سفر کردی؟

 

 

سفر با سختی و خون جگر کردی؟

 

 

کسی را بدرقه با چشم تر کردی؟

 

 

برای قرص نانی صد خطر کردی؟

 

 

نکردی بارالها"

 

 

پس با کدامین تجربه بر ما نظر کردی؟

 

 

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 290 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1391 ساعت: 16:42

 

خدا پرسید: میخورید یا میبرید؟

 

و من پاسخ دادم :میخورم.

چه میدانستم لذتها را میبرند و حسرتها را میخورند.............

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 316 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت: 21:02

 

گله مندانه به درگاهش رفتم به او گفتم:

 

مگر اینگونه نیست که همه جا با منی ؟

 

صدایم را میشنوی ؟

 

جوابم را میدهی؟

 

نزدیکمی حتی نزدیک تر از رگ گردن؟

 

پس چرا وقتی در ساحل قدم میزدم جز رد پاهای خودم چیزی ندیدم؟

ندا آمد ؟ اری ندیدی چون تو را در اغوش گرفته بودم و ان رد پای من بود.

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 289 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت: 21:03

به صندلی داغ من خوش امدی "

 

گفت: پس می خواهی با من مصاحبه کنی؟

 

گفتم:اگر وقت داشته باشید.

 

لبخندی زد و گفت:وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

 

گفتم:چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب میکند؟

 

جواب داد:این که آنها از کودک بودن خسته می شوند وعجله دارند بزرگ شوند و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر کنند.

 

این که سلامتی شان را برای بدست آوردن پول از دست می دهند و بعد پولشان را خرج سلامتی شان می کنند تا دوباره سلامتی بدست آورند.

 

این که با چنان هیجانی به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و لذا نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

 

این که چنان زندگی می کنند که هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که هرگز زنده نبوده اند. خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی در سکوت گذشت، بعد پرسیدم:چه درسهایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟

 

با لبخندی پاسخ داد:

 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که با ارزشترین ها،اشیایی نیست که در زندگی دارند بلکه اشخاصی است که در زندگی دارند. یاد بگیرند که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند. هرکس طبق ارزرشهای خودش قضاوت می شود نه در گروه و بر اساس مقایسه.

 

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد بلکه کسی است که کمترین نیاز را داشته باشد.

 

یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی دوستش ندارند تنها چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سالها وقت لازم است.

 

یاد بگیرند که افراد بسیاری آنها را عمیقاً دوست دارند اما بلد نیستند که علاقه شان را ابراز کنند.

 

یاد بگیرند که پول همه چیزی را می خرد جز دل خوش.

 

یاد بگیرند که ممکن است دو نفر یک موضوع واحد را ببینند و از آن، دو برداشت کاملاً متفاوت داشته باشند.

 

یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می داند و با این حال دوستشان دارد.

 

یاد بگیرند که کافی نیست که همواره دیگران آنها را ببخشند بلکه باید خودشان هم خودشان را ببخشند.

 

 

مدتی نشستم و لذت بردم. از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود و برای همه کارهایی که برای من و خانواده ام کرده بود تشکر کردم.

 

 

او پاسخ داد:هر وقت بخواهی بیست و چهار ساعته در دسترس هستم. فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم...

 

کات

 

پایان برنامه امشب

 

مهمان امشب ما:خدا

 

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 278 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت: 21:03

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید

 

 

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

 

 

تو‌ ٬ همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

 

من ٬ همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ي ماه فرو ريخته در آب

 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

 

 

يادم آيد: تو بمن گفتي:

 

از اين عشق حذر كن!

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن ٬

 

آب ٬ آینه ی عشق گذران است٬

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است:

 

باش فردا ٬ که دلت با دگران است!

 

تا فراموش کنی٬ چندی از این شهر سفر کن!

 

 

 

با تو گفتم: حذر از عشق!؟  ندانم

 

سفر از پیش تو؟  هرگز نتوانم٬

 

نتوانم!

 

 

 

روز اول٬ که دل من به تمنای تو پر زد٬

 

چون کبوتر ٬ لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی٬ من نه رمیدم٬ نه گسستم...

 

 

 

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

 

تا بدام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم ٬ نتوانم!

 

 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

 

مرغ شب٬ ناله ی تلخی زد و بگریخت...

 

اشک در چشم تو لرزید٬

 

ماه بر عشق تو خندید!

 

 

 

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم.

 

نگسستم٬ نرمیدم.

 

 

 

رفت در ظلمت غم٬ آن شب و شبهای دگر هم٬

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم٬

 

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

 

 

بی تو اما٬ به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

از چی بگم؟؟؟...
ما را در سایت از چی بگم؟؟؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دختری به نام.... azchibegam بازدید : 221 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت: 21:04